ای بلبل خوش نوا فغان کن
نوروز بار دیگر از راه رسید تا مژده شادمانی و حلول سال نو را بدهد، نوروزی پیام آور مهر؛ و این رسم دیرینه ایرانیان است که با بهار زندگیشان را تازه کنند.
نوروز بار دیگر از راه رسیده است تا ما را با شادمانی بی دریغاش به هوایی تازه رهنمون سازد. شادمانی بی سبب یک سلام و حال و احوالهای عید، شکوفههای درختان که روح و جان تازهای به شهر میبخشند یا دعایی که بر سر سفره "هفتسین" میخوانیم و فلبمان پر از حلاوت و تازگی میشود؛ و این رسم دیرینه ایرانیان است که با بهار زندگیشان را تازه کنند.
این عشق و شادمانی جای ویژهای در شعر شاعران کهن و معاصر ما دارد که از امروز به مناسبت سال جدید هر روز بخشی از آن را با هم بازخوانی خواهیم کرد تا دمی در جهان زیبای ایرانیمان تنفس کنیم. بهاریههایی که برای هر کدام از ما بسیار دلنشین خواهد بود. در اصل به هر چیزی که منسوب به بهار باشد، بهاریه میگویند،
همچنین به اشعاری که درباره فصل بهار گفته شود، بهاریه گفته میشود. در ادبیات فارسی هم بهاریههایی از شاعران ایرانی چون مولانای پارسی، حافظ، سعدی، ملکالشعرای بهار، منوچهری، عطار، خاقانی، فروغی، خواجو و امام خمینی وجود دارد.
"عطار"
ای بلبل خوش نوا فغان کن
عید است نوای عاشقان کن
چون سبزه ز خاک سر برآورد
ترک دل و برگ بوستان کن
بالشت ز سنبل و سمن ساز
وز برگ بنفشه سایبان کن
چون لاله ز سر کله بینداز
سرخوش شو و دست در میان کن
بردار سفینهی غزل را
وز هر ورقی گلی نشان کن
صد گوهر معنی ار توانی
در گوش حریف نکتهدان کن
وان دم که رسی به شعر عطار
در مجلس عاشقان روان کن
ما صوفی صفهی صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
"حافظ"
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زر اندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعلست
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیافشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ایدل درین فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کامبخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آنست کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیباش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
"سعدی"
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهلست جفای بوستانبان